پسری با پدرش در رختخواب
درد ودل می کرد با چشمی پر آب
گفت :بابا حالم اصلا ً خوب نیست
زندگی از بهر من مطلوب نیست
گو چه خاکی را بریزم توی سر
روی دستت باد کردم ای پدر
سن من از 26 افزون شده
دل میان سینه غرق خون شده
هیچکس لیلای این مجنون نشد
همسری از بهر من مفتون نشد
غم میان سینه شد انباشته
بوی ترشی خانه را برداشته
پدرش چون حرف هایش را شنفت
خنده بر لب آمدش آهسته گفت
پسرم بخت تو هم وا می شود
غنچه ی عشقت شکوفا می شود
غصه ها را از وجودت دور کن
این همه دختر یکی را تور کن
گفت آن دم :پدر محبوب من
ای رفیق مهربان و خوب من
گفته ام با دوستانم بارها
من بدم می آید از این کارها
در خیابان یا میان کوچه ها
سر به زیر و چشم پاکم هر کجا
نظرات شما عزیزان:
[ پنج شنبه 22 فروردين 1392برچسب:,
] [ 19:13 ] [ anahita ][